داستان های پخش
آقای ماندگار روی میز خم شده بود. سنگینی سرش را روی دست راست ستون شده اش انداخته و مشتش زیرچانه بود. فکر و اندیشه ای نداشت. هرچه که بود در گذشته و حال و آینده غوطه می خورد و ذهنش پی دست آویزی تا به آن چنگ بیاندازد و از تشویش چند روزه اش خلاص شود. به قدر چند نفس عمیق چشمانش را بست وسعی کرد تمام صداهای پشت سرش را بشنود.
صدایی اگر بود!
پنجره ی طبقه ی دوم شرکت باز بود. اما در آن تابستان گرم که آفتاب پرجلاش همه را به زیر سایبانی فراری می داد مگر می شد چیزی شنید. حرفی و یا حتی سلامی!
از روی صندلی بلند شد آرام طول اتاق را چند بار پیمود و رو به دیوار ایستاد. دیوار پر از لوح های تقدیر و تندیسهایی بود که روی میزی از چوب بلوط می درخشیدند. عینکش را که روی پیشانی گیر داده بود پایین آورد و نگاهی به لوح های تقدیر انداخت.
_ کاری که شما می خواهید انجام بدید خیلی بزرگه! اصلاً خودتان می دانید یعنی چه؟ بعید می دانم از عهده اش بر بیایید.
- آقای عمرانی به من اجازه بدید شانسم را امتحان کنم. چند سالی روی این موضوع فکر کردم